یک جمعه صبح بود که بعد از مدتها فراق از بهشت ، رفته بودم زیارت شهدا.
با حوصله شهیدان بسیاری را زیارت کرده بودم و دیگر رسیده بودم به مقصد آخر. مزار شهید بهشتی. کربلای من در تهران.
آنجا همیشه آدمهای مهمیرا میبینم. آن روز هم که چند قدم آنطرف تر از مزار به دیوار تکیه داده بودم و میرحسین موسوی را به خاطر معماریای که برای این بنا کرده تحسین میکردم لهجهای آشنا به گوشم رسید و سر بلند کردم و دیدمشان.. چه مجاهدانی اسماعیل! چه مجاهدانی! نشان افتخارشان را پشت عینکهای دودی پنهان کرده بودند و با دستانی مجروح و چهرههایی که هنوز زخمیبودند عصازنان با آن وضع سختشان کاروان شده بودند و آمده بودند زیارت شهدا. خواستم همراهشان شوم و با چند تایشان صحبت کنم اما خب شرمم آمد. چه باید میگفتم؟ من چه کار کرده بودم؟ چه میگفتم که شعار نباشد؟ من بزرگترین خدمتی که میتوانم کرده باشم در قبال آنها پوسترهایی بود که برای شهید شدن رهبرانشان زده بودم! خنده دار بود. مثل کسی که انسانهایی بسیار مهم را دیده باشد سایه شان را میزدم. هی با خودم کلنجار میرفتم که من که عربی بلدم چیزی باید بگویم اما با خودم به نتیجه نمیرسیدم. آنها از من قوی تر بودند نیاز به قوت قلب نداشتند. آنها خود خود ایمان بودند. پیاده تا مزار شهید چمران آمدند و از قبل من منتظرشان بودم. سوار ون مشکیای شدند و تا مزار شهید پلارک رفتند و باز قبل از آنها خودم را رسانده بودم آنجا. یکی از بسیجیها از ایرانیجمعشان پرسید لبنانی اند؟ بعدش هم از زوار جویای عطر پلارک یک صلوات برای مجاهدین اسلام گرفت و آنها هم رفتند و من هم دانستم کجا خواهند رفت. رفتند سر مزار شهید آوینی و مشخصا ایستگاه پایانی شان بود. آنقدر دنبالشان کرده بودم که همراهان ایرانی شان این آخر بهم شک کرده بودند و طوری دیگر نگاهم میکردند. آنجا پلان آخر بود. نگاهشان کردم. خوب نگاهشان کردم. مشخص بود خودشان چندان جایی را نمیبینند. تا سرکاروانشان گفت اینجا مزار شهید آوینیست فضا تفاوت ملحوظی یافت یا شاید من اینگونه حس کردم که سر مزار سید مرتضی حس و حال آنها خیلی عرفانی تر شده بود. میدیدم که با اینکه اکثرا بینایی شان را از دست داده بودند، از وطن دور بودند و سید حسن را نیز دیگر نداشتند چقدر روحیه شان قوی بود. جوان و میانسال. یکی سیگارش را درآورده بود و با یک طراوت و سکوتی درگیر سیگار بود و دیگری میخندید و دیگری گریه میکرد. کسی سر به آسمان بلند کرده بود و کسی به زمین. چند نفری هم با هم جملات لبنانی غلیظی میگفتند که سخت میشد فهمید. همه چیز خیلی عادی بود و همین موضوع بود که باشکوه بود. ابرقهرمانها هم همواره مجهولند و آخر قصه شناخته میشوند. آنها رزمندگان سروقامت حزب بودند که هنوز مهر شهادت مشهورشان نکرده بود. شیر زخمیهم بشود باز شیر است. و اما من که بودم؟ من آن لحظه کلمهء حقیرِ وداع بودم.